* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم «حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده» * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
به نام خالق زیباییها *♥♥♥♥*♥♥♥♥* جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند. که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛ او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه تا به سطحی بالایی برسه. من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست *~*****◄►******~* اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟ که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛ اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛ اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی میکنم که برایش البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!! بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!! و محدودیت ها را نامحدود میکنیم من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛ خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان برایم معجزه رخ میدهد؛ شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
o*o*o*o*o*o*o*o همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون سینی چای رو روی میز گذاشت غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟ چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت شته؟؟ گُرخیدم غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید دِ بزنم صدای.... ال اله اال ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد
o*o*o*o*o*o*o*o تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ همش پست عاشقانه اما امشب می خوام بخندونم تون ما یه رفیق فابریک داشتیم برام تعریف می کرد که چند سال نامزد بودم و دیگه خسته شده بودم از طرفی خانواده ی شوهرم عینه خیالشون نبود که برامون عروسی بگیرن از چند نفر شنیده بودم که سبزه گره میزنند و ارزو می کنند اما من بهش اعتقاد نداشتم تا اینکه جونم به لب رسید و روز سیزده بدر با خودم گفتم ضرر نداره که امتحانش می کنم یا میشه یا نمیشه خلاصه نیت کردم تا سال دیگه عروسی کنم جا تون خالی چند ماه دیگه اش عروس شدم 😂😂😂😍😍😍😍 امتحان کنید ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
@~@~@~@~@~@ کمی هم بخندیم ولی اگه شهاب سنگ خواست بخوره زمین به ناسا بگید نمیخاد محاسبه کنه کجا میخوره خودمون میدونیم 😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خوزستان و بوشهر و هرمزگان کل عمرش دماش ۵۰ درجه به بالا بود! الان که کرونا اومده هواش منچستری شده! 😄😄😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خدایا یه دو دقیقه امتحان الهی نگیر بفهمیم داریم چه غلطی میکنیم 😀😀😀😀😀😀 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ جواب آزمایشت رو گرفتی؟ اره کرونا داری؟ نه خداروشکر سرطانه😑🧐😏😅 تا این حد ملت ترسیدن 😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ حالا باز خوبه اسم این ویروسا تو ایران انتخاب نمیشه فکرشو کن ذوالفقار 19 بگیری🤣 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بزرگترین دلخوشیمون این بود که مردا صبح میرفتن شب میامدن که کرونا اونم ازمون گرفت...😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ میگما......نمیشه کرونا بشینه تو خونه ما بریم بیرون حوصلمون سر رفته 🥺😬🤣🤣🤣🤣🤣 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ كل جهان دارن ايران رو مثال مى زنند كه چقدر با فرهنگيم حمله نكرديم فروشگاه ها، حاجى اينا نمىدونند ما پول نداريم 😂😂😂😂😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ نرم نرمک میرسد اینک بهار تف به قبر روزگار شاعر منظور بدی نداره فقط زیاد تو قرنطینه مونده اعصاب نداره 😁😂😂🤣🤣 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مایی که با روغن پالم و وایتکس تو شیر و گوشت خر و گربه نمردیم اگه با کرونا بمیریم خیلی زور داره . 😁😁😂😂😕😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ هی تو اینستا و تلویزیون میگن زندگی ادامه داره خوب اینا که خودمون میدونیم مشکلمون اینه ما تو ادامه اش هستیم یا نه 😂😂😜😐 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ زلزله اومده به جا اینکه برم بیرون ، هول شدم رفتم دستمو شستم خدایا تکلیف مارو روشن کن 😁😂😂🤣🤪🤪 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ این قرنطینه تموم بشه من از خونه برم بیرون دیگه بر نمیگردم😅😅😁 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ شب ٢١ام قرنطينس چراغارو خاموش كنين ميخوام دلاتونو ببرم ووهانِ خراب شده 😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ایران خودرو و سایپا قراره ماسک تولید کنن؟ احتمالا باید پیش خرید کنیم و ٦ ماه پس از اتمام کرونا بهمون دستمال کاغذی میدن...😂 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ فک کن ۱۵-۲۰ فروردین اغذیهفروشا و رستورانا برن سر کارشون، بعد دو هفته بهشون بگن جم کنید ماه رمضونه! 😂😂😐 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ اینقد گفتیم شنبه خر است ...که همه روزامون شد جمعه😩 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ اون دنیا شاید از آدم واسه خوردن اون سیب لعنتی بگذرم ولی از نوح واسه اون یه جفت خفاشی که با خودش برد تو کشتی هرگز نمیگذرم :))) 😁😂😂🤣 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ قرار شده بعد از تعطیلات کرونا تعطیلات جدید بدن که مردم برن سفر تا خستگی تعطیلات قبلی رو در کنن 😁😂😂🤣🙃 ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ از دوستانے ڪه پارسال برام سال خوبے رو آرزو ڪردن تقاضا میڪنم امسال دیگه آرزو نڪنن. مرسے 😂✋ @~@~@~@~@~@ خوش باشید❤
گاهی باید نبخشید کسی که بارها بخشیدی و نفهمید تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمیداند و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر آدم ها همیشه نمی مانند یکجا در را باز میکنند و برای همیشه میروند ^^^^^*^^^^^
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم